دو تا سه سالگی کودک ، اولین دوران بلوغ - بخش دوم ( روانشناسی کودک قسمت 13 )
چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ
دو تا سه سالگی ، اولین دوران بلوغ
مشکل بتوان تفاوتی را که بین احساسی که طفل نسبت به شخصیت خود در زمانی که شروع به راه رفتن میکند و همان کودک، زمانی که اولین دوران بلوغ را طی میکند با کلمات تشریح کرد.
کودک نوپا به رغم این که میتواند به این طرف و آن طرف برود هنوز واقعا یک نوزاد است. در او قابلیت سرور، پاکی و خود انگیختگی وجود دارد. لیکن کودک در دوران «بلوغ اولیه» این خصلت سادگی، خودانگیختگی و پاکی را از دست داده است. زندگی دیگر برای او مثل خیابانی یک طرفه نیست، بلکه جادهای است دو طرفه. او برای اولین بار در زندگی کوتاهش به گرایشهای قوی و متناقضی در خود برخورد میکند. رفتار وی دائما نشاندهنده این است که فکر میکند:«خب، کجا میخوام برم؟ عقب گرد کنم تا باز یه نوزاد بشم یا به طرف جلو حرکت کنم تا تبدیل به یه کودک بشم؟ چی میخوام؟ میخوام کاری که دلم میخواد رو بکنم یا کاری که مامان اینا میگن و درست خلاف اون چیزیه که من میخوام؟ پس این «من»که همه این چیزا رو میخواد کیه؟ من در واقع کی هستم؟
این سن اغلب اوقات این خصلت را دارد «مامان بذار، خودم میخوام این کارو بکنم». بعضی اوقات کودک نمیگذارد مادر در لباس پوشیدن به او کمک کند و فریاد میکشد «بذار خودم بپوشم!»
بعضی اوقات نیز از مادرش جدا نمیشود و میگوید که نینی کوچولوست و مامان باید تمام کارهایش را بکند. کودک دو سال و نیمه مانند یک نوجوان از ساعتی به ساعت دیگر و از روزی به روز دیگر، بین خواسته استقلال و وابستگی کودکانهاش به مادر کله معلق میزند. او یا «بله» است و یا «نه». به این علت محدودیت و قوانینی که برای کودک دوساله در نظر میگیرید باید قابل انعطاف باشد. برای کودکی به این سن اصول بسیار دقیقی در مورد لباس پوشیدن، ساعت حمام و غیره برقرار کردن اشتباه است. علت نیز خیلی ساده است. کودک در این دوره از رشدش مملو از احساسات و افکار پیچیده است و قوانین مطلق و غیرقابل انعطاف در این سن قابل اجرا نیستند. معمولا خیلی بهتر است که والدین محدودیتها و قوانین مشخص را هنگامی که کودک تقریبا سه ساله شد به مورد اجرا بگذارند.
بنابراین وظیفهای که طفل در این دوره از رشدش دارد کسب درک محکمی از شخصیت خود است و درک عمیق این که کیست، در عین این که باید خود را با آنچه جامعه (که در این سن و سال خصوصا شامل پدر و مادر میشود) از او انتظار دارد وفق دهد.
در این جا مسائل ممکن است به دو صورت پیچده شوند. درحالت اول، والدین قادر به کنترلی شدید بوده و میتوانند فرزندشان را وادار به اجرای قوانین بسیار سخت کنند. در این حالت ممکن است کودک زیاده از حد مطیع و رام شود. پسری را میشناسم که هیچ گاه مرحله مخالفت نمونهوار دو سالهها را پشت سرنگذاشت زیرا مادرش هیچ گاه اجازه چنین کاری را به او نداد. او فرزندش را مجبور به اطاعتی کورکورانه کرده بود. مادر اجازه بروز هیچ یک از حرکات ناشی از احساسات یا جهشهایی که از احساسات سرچشمه میگیرند و علامت مشخصه این سن هستند به فرزندش نمیداد. در عوض هر گاه که فرزندش آرام، منفعل و «مهربان» بود او را تشویق میکرد. این سیستم که برای مادرِ طفل خیلی خوب پیش میرفت و موجب شده بود که این دوره رشد فرزندش بدون مساله خاصی بگذرد، برای کودک چندان مفید نبود. زمانی که او به کودکستان رفت، معلمش مشاهده کرد کودک ترسو است و با بچههای دیگر بازی نمیکند و دنیای بستهای دارد. به نظر میآمد که مادرش او را زیاد از حد آرام و مطیع بار آورده بود.
این کودک زمانی که شخص بالغی شود ممکن است به علت چنین تربیتی، شخصی خجالتی شود که جرأت مخالفت با کسی و چیزی را نداشته باشد و از وارد شدن به زندگی اجتماعی و به طور کلی امتحان کردن هر چیز جدیدی هراس داشته باشد.
تمام کودکان به این راحتی استبداد شدید پدر و مادر را قبول نمیکنند. ترسهای کودک خردسال از بقیه ترس ها دیرپاترند. در این حالت، استبداد بیش از حد با مقاومت شدید کودک برخورد میکند. او میکوشد تا آنجا که میتواند مقاومت کند و سر فرود نیاورد و در این صورت تمام دوره «اولین دوران بلوغ» تبدیل به مبارزهای بین کودک و پدر و مادر میشود که در آن خواستههای پدر و مادر در مقابل خواسته های فرزندشان قرار میگیرد. این که چه کسی در این جنگ پیروز بشود مهم نیست، مهم این است که کودک مسلما تمام چیزهایی را که میتوانست در این مدت به دست بیاورد از دست میدهد.
ممکن هم هست که در مقابل استبداد زیاد از حد پدر و مادر، کودک خود را ظاهرا مطیع نشان دهد، در حالی که مخالفتش را در عمق وجودش سرکوب میکند. او برخلاف میلش به کارهایی که از او میخواهند تن در میدهد و دو رو میشود. هر گاه فرصت دست دهد، پنهانی کمی از این دشمنیش را روی اطرافیانش خالی میکند. چیزی را میشکند، خواهرش را نیشگون میگیرد و یا عمل مخالفت یا خرابکارانه دیگری را انجام میدهد. چنین کودکی وقتی بزرگ شود میتواند خیلی راحت تبدیل به شخصی شود که ظاهرا به اصول اخلاقی بسیار پایبند است ولی در اصل مملو از بغض و عداوت است.
در این مرحله مساله دیگری نیز ممکن است مطرح شود و آن این است که مادر از به کار بردن اقتدارش ترس داشته باشد. او در مقابل تمام خواستههای فرزندش سر فرو میآورد. هنگامی که کودک محدودهای که مادرش برایش تعیین کرده قبول نمیکند، مادر است که عقب نشینی میکند و خلاصه همیشه حرف آخر با کودک است. به زودی نقشها در خانواده تغییر میکنند. دیگر کودک است که خانه را اداره میکند نه پدر و مادر. در چنین حالتی کودک غیرقابل تحمل میشود. این گونه اطفال به هیچ وجه در «اولین دوران بلوغ» نمیآموزند که چگونه خود را با واقعیت تطبیق دهند و هنگامی که به کودکستان بروند متوجه میشوند که معلم و اطفال دیگر حداقل احترام ابتدایی نسبت به قوانین جامعه را طلب میکنند و به این صورت دچار هزاران مشکل میشوند. این کودکان نمیتوانند این مساله را برای خودشان حل کنند، چرا که مادرشان به آنها در «اولین دوران بلوغ» کمکی جهت یادگیری احترام به قوانین جامعه نکرده است.
به افراد بالغی که دوروبرتان هستند نگاهی بکنید. مطمئنا در بین این افراد هم آدمهای شدیدا خجالتی و هم انسانهایی بسیار مطیع که شدیدا تابع رسم و رسومات وجود دارند. گویی اینها هیچوقت راحت نیستند، این گونه افراد خشک، پرتوقع و مملو از پیش داوری هستند. بعضی دیگر هم همیشه با همه چیز مخالفند. میتوانید مطمئن باشید که در هر موردی موضع مخالف میگیرند. در باشگاهها و انجمنهای مختلف همیشه اینها هستند که مساله به وجود میآورند. اینها از نظر روانشناسی باید همیشه با کسی یا چیزی مخالفت کنند. به هر صورت اکثر افراد بالغی که بیش از حد مطیعاند یا آنهایی که همیشه با همه چیز مخالفت میکنند، کسانی هستند که دوران طفولیت را بد گذراندهاند، یعنی مرحلهای که ما آن را«نخستین دوران بلوغ» نامیدهایم.
در مطلب آینده بررسی مسائل دیگر این دروان را ادامه خواهیم داد.
- ۹۴/۰۸/۲۷